- ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۰:۰۰
- ۴ نظر
یادم نمی رود، گریه میکرم، نه اینکه لوس بار آمده بودم،نه! نمیدانم، اصلا انگار وقتی قرار است دنیای بزرگتری را آغاز کنیم، گریه همسفر راه است، مثل نوزادی که ترس از دنیای جدید او را به گریه وا میدارد...
یادم نمی رود، گریه میکرم، نه اینکه لوس بار آمده بودم،نه! نمیدانم، اصلا انگار وقتی قرار است دنیای بزرگتری را آغاز کنیم، گریه همسفر راه است، مثل نوزادی که ترس از دنیای جدید او را به گریه وا میدارد...
آیه دوم: تو راعزیز می خواهد...
خیلی از کارهای روزانه ما، تلاشهای ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس میخوانیم، کار میکنیم، پول درمیآوریم، لباسِ خوب میپوشیم، خانهی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، دوست خوب و...
خدا خیر دهد ناشران مجله موعود را، همیشه مطالبشان مایه خیر بوده و هست، مدت ها قبل حدیثی در آن خواندم از پیامبر (ص) با این مضمون که در آخرالزمان،
آیه اول:رنگ خدایی
سلام!
بحمد الله دیروز رسیدیم به یزد...اول خیلی با اینجا رابطه برقرار نکردم... شاید علتش پیچ و تاب های توی شهر و خستگی راه و رانندگی بود...نمیدونم...
اما از دیشب ورق برگشت...