این بار بخاطر آیه ها...
آیه اول:رنگ خدایی
سلام!
بحمد الله دیروز رسیدیم به یزد...اول خیلی با اینجا رابطه برقرار نکردم... شاید علتش پیچ و تاب های توی شهر و خستگی راه و رانندگی بود...نمیدونم...
اما از دیشب ورق برگشت... آخه رفتن به جایی که شام و ناهار و صبحانه بیان دنبالت و ببرنت رستوران! یا گذاشتن تورهای تفریحی تقریبا مجانی! و از همه مهمتر اینترنت پرسرعت بی سیم 24 ساعته توی یه باغ گل وسط دانشگاه زیر یک آلاچیق چوبی وسط یه آسمون آبی بدون ابر جایی نیست که خوش نگذره... اینا رو گفتم که شما رم توی خوشیم شریک کنم!!! آخه میدونین که... وصف الحال...نصف الحال...!!!
بریم سر اصل مطلب:
قرار بود این مطلب رو بعد از مسافرت براتون بذارم ولی نمیدونم چیکار کردین که توفیق نصیبتون شد(!) از اینجا مطلب بنویسم...بعضی آیه های قرآن رو خیلی دوست دارم و با اونا رابطه عمیقی برقرار کردم و بیشتر اوقات که دلم میگیره اینا رو زمزمه میکنم پیش خودم، و میخوام به مرور با این آیه ها دسته جمعی صفا کنیم...!
بسم الله الرحمن الرحیم
صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً وَنَحْنُ لَهُ عَابِدونَ
رنگِ خدایی، و چه رنگی بهتر از رنگِ خدایی؟! و ما او را پرستندگانیم. بقره 138
بچّه که بودم، همه رنگها رو دوست داشتم. وااای رنگین کمان رو که نگو؛ وقتی با بارشِ قطراتِ ریزِ باران خورشید هم میتابید، چقدر مسحورِ آن رنگها میشدم و کودکانه ذوق میکردم. آبی آسمانی و صورتی را ولی بیشتر دوست داشتم، مثل دخترها!!! و ترکیبشان را با سفید، از بس که حس لطافت و رهایی می داد. هنوز هم که هنوز است از بین این گونه های رزِ هلندی، آن مدلی که وسط گلبرگ هایش سفید است و لبههایش صورتی، به وجد میآیم. آبی که دیگر هیچ تا جایی پیش رفت که استقلالی ام کرد(!) و زمینه آبی با ابرهای سفید، پای ثابت طراحی هایم شد...
بعدترها وقتی با Photoshop ، تصویرسازی میکردم و نقوش اصیل تذهیب و معرّق را دوباره و چندباره ترکیب می کردم، این طیفهای فیروزهای و لاجوردی روحم را پرواز می داد. این کاشیهای فیروزهای وسط معقّلیها و ترکیبشان با آجرهای سفالی آرامم میکرد انگار...گنبد مسجد کبود... گنبد مسجد شیخ لطف الله...کاشیهای ایوان مسجدِ امام...اصلاً خط آسمانِ شهرهای کویری را برای همین دوست دارم، آنجا که گنبدهای فیروزهای و بادگیرهایِ خاکی با هم به آسمان می رسند، شاید همین علتی بر تحمل تنهایی ام در اینجا باشد...
اما... گاهی دلم از رنگها میگرفت و هوایِ بیرنگی میکرد...
از دو صد رنگی به بیرنگی رهی ست/ رنگ چون ابر است و بی رنگی مهی ست
هوایی میشدم نور را از پسِ این شیشههایِ رنگ رنگ تجربه کنم، مولانا میگه: خوی کن بیشیشه دیدن نور را! چشمهایِ من ولی یاری نمیکرد...
شیشهای رنگ رنگ آن نور را/ مینماید اینچنین رنگین به ما
چون نماند شیشهای رنگ رنگ/ نور بی رنگت کند آن گاه رنگ
خوی کن بی شیشه دیدن نور را/ تا چو شیشه بشکند نبوَد غمی.
میگفت: عاشق، همرنگِ عشقش میشود و من دیگر دلم بیرنگی هم نمیخواست. می گفت: حرف زدنش، طرز فکرش، دوست داشتن هایش. میگفت: عاشقی که رنگِ معشوق نگیرد، عاشق نیست... و من رنگم را میپاییدم هر روز، ولی رنگِ تو نبود!...یعنی من عاشق نبودم؟خدایا...
تست روان شناسیِ رنگ ها را گذاشتهای جلویت، میپرسی: بگو چه رنگی دوست داری تا بگویم چه طور شخصیتی هستی؟...آه میکشم. کاش میتوانستم بگویم: رنگِ خدایی تا بگویی: خدایی هستی.
ببخشد که طولانی شد!
یا حق...
کاملا با ربط:
در ذیل تفسیر این آیه در تفسیر ابوالفتوح رازی آمده: چون جهودان را مولودى بودى رنگى در او مالیدندى و ترسایان نیز رنگى به خلاف جهودان...ترسایان در روز هفتم مولود را در آبى زردرنگ به نام «معمودیه» مىشستند و به این عمل فخر مىکردند که ما را صبغه هست و مسلمانان را نیست. آیه فوق نازل شد و فرمود: بگویید صبغه ما الهیست. صبغهای که بهتر از آن نیست.
پا نوشت:
بعضی حرف ها را نباید زد! بعضی حرف ها را نباید خورد! بیچاره دل... چه می کشد بین این "زد" و " خورد"!
- ۹۲/۰۶/۱۶