محبت منهای تصاحب...
یک بار آن روزها که بچه تر بودم و با بزرگتر های خانواده به کوه می رفتیم در پای کوه که جای نشستن همیشگی ما بود نگاهم به پرنده ای افتاد که درست نمی توانست پرواز کند. در واقع پرواز می کرد اما مشکل اصلی اش این بود که نمی توانست اوج بگیرد. از روی دلسوزی و کمی هم شیطنت برای تصاحب پرنده ای که هنوز هم که هنوز است نامش را نمیدانم ، به دنبالش رفتم و تا نگرفتمش بی خیال ماجرا نشدنم.
به زحمت از بین سنگ ها بیرونش آوردم. آنوقت دو حس درونم جمع شده بود. دوست داشتم به پرنده کمک کنم تا بتواند دوباره پرواز کند و از طرفی داشتن یک موجود زنده را هم دوست داشتم. در راه برگشت می دویدم تا به خانه برسم. عرق دستهایم پرهای پرنده را به هم ریخته و کثیف کرده بود. برایش درون یک سبد با پارچه، چیزی شبیه لانه درست کردم. به آرامی گذاشتمش داخل آن. حس عجیبی بود. در پوست خودم نمی گنجیدم.
گذشت و گذشت. وضع پرنده قصه ما بهتر شده بود. دیگر می توانست بپرد. یک بار پرنده خواست بجهد و از زیر سبد بیرون بیاید که من مانع شدم.
حالا من در برابر خودم قرار گرفته بودم و با آن عقل بچگی نمی دانستم دقیقا باید چه کنم. از طرفی می دانستم که باید رهایش کنم تا برود و از طرف دیگر شدیدا وابسته پرنده شده بودم و دوست داشتم تا ابد داشته باشمش. در آن دوران کودکی واقعا انتخاب برایم سخت بود. پرنده زیر سبد پَرپَر می زد. محبت من به آن پرنده ناخواسته از من موجود بی رحمی ساخته بود که پرنده را درون سبد زندانی کرده بود. با خودم گفتم بگذار برود، تا ابد که نمی توانی نگهش داری!
با بغض سبد را کنار زدم تا پرنده مجال رفتن پیدا کند. به خودم امید می دادم که اگر آزادش کنی دوباره بر می گردد پیشت. مثل کارتون هایی که در تلویزیون دیده بودم. با نگاهم بدرقه اش کردم. پرنده پر کشید و دیگر هیچ وقت بر نگشت...!!!
من مانده بودم و یک سبد خالی و آسمانی که درونش دنبال کسی می گشتم تا کمی دلداری ام بدهد...
*****
الان که نسبت به آن موقع چند پیراهن بیشتر پاره کرده ام، دوباره به زندگی نگاه می کنم. هنوز هم همه چیز همان طور است. به چیزهایی دل می بندی که قرار نیست برای تو باشند و رفتنی اند. به موجوداتی که برای خودشان هم که شده و برای خودت، باید رهایشان کنی تا بروند. اینکه باید تمرین کنی چند وقتی با انسان هایی که اطرافت هستند بگذرانی و فقط درکنارشان باشی و بهشان خوبی کنی. به "با آنها بودن" عادت نکنی و بدانی که در این مسیر تا به انتها، تنهای تنها هستی.
*** : متن و تیتر بالا تداعی یک خاطره برگرفته از یکی از سخنرانی های حجت الاسلام پناهیان است که البته بنده از روی یک ضدحال خوردن رسیدم به این نکته نه از روی تفکر...!
پانوشت:
چند تا مرد جوان رسیدند خدمت علامه حسن زاده آملی گفتند: آقا یک نصیحتی بفرمایید تا استفاده کنیم.
علامه فرمودند: سعی کنید با نامحرم رابطه نداشته باشید چه زن باشد، چه مرد!!!
گفتند: آقا مگر مرد هم برای مرد نامحرم میشه؟!!!
علامه فرمودند: هرکس با خدا ارتباط ندارد نامحرم است.
عکس از دوست عزیزم آقای محمدجواد جوکار
- ۹۲/۰۸/۰۶